دوستت دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است كه چون ماه نو انگشت نمايي
ورنه غم نيست كه در عشق تو رسواي جهانم

دم به دم حلقه اين دام شود تنگتر و من
دست و پايي نزنم خود ز كمندت نرهانم

سرپر شور مرا نه شبي اي دوست به دامان
تو شوي فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشكسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبي نيست كه اين گونه غم افزاست فغانم

نكته عشق ز من پرس به يك بوسه كه داني
پير اين دير جهان مست كنم گر چه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگي و تاب و توانم

آن لئيم است كه چيزي دهد و باز ستاند
جان اگر نيز ستاني ز تو من دل نستانم

گر ببيني تو هم آن چهره به روزم بنشيني
نيم شب مست چو بر تخت خيالت بنشانم

كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست
"آري آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم؟